۴.۱۱.۱۳۸۹

یک داستانِ کوتاه از یک روزِ کوتاه

.

ظهر. از خواب بیدار شد.سقف رو تماشا می کرد. حال تکون خوردن نداشت. خستگیِ اتفاقِ بد دیروز هنوز تو تنش بود. لحاف رو کشید رو سرش. اشک تو چشاش جمع شد. ولی نمی خواست امروزم مثل دیروز بشه. پاشد و کنار تخت نشست. صورتشو با دستاش گرفته بود. انگار یه پیرمرده. خسته و داغون بود. فین فین می کرد. آفتاب داغ توی اتاق تابیده بود. عرق چرکی رو تنش بود که کلافش می کرد. فکر کرد بهترین کار دوش گرفتنه. ولی انرژی نداشت از جا پاشه. شاید باید یه موزیک خوب گوش کنه. ضبط رو روشن می کنه.با دست پشت گردنشو می ماله و از تخت بلند میشه. تمام تنش خشک شده. با خواننده می خونه، صداش می لرزه. احساس می کنه یه ثانیه دیگه تو این اتاق بمونه بغض اش می ترکه. ضبط رو خاموش می کنه. تو رختکن لباس هاش رو در میاره. توی آینه خودش رو حسابی ورانداز می کنه.(عاشق اینکاره) امروز دیدن تنش رو هم دوست نداره. خسته کنندس. همه چیز یه جور گهیه. کَلَش داغ کرد. سرخ شد. آب سرد رو باز کرد. هر دونه ی آب سرد که از دوش می ریخت، تمامِ احساس بدش رو می گرفت. گریه کرد. سبک شد. خوشحال بود کسی نمی بیندش. راحت بود. حوله رو پیچید دورش و رو سکوی رختکن نشست. خیره شد به آینه. هیچ چیز نمی دید،حتی فکر هم نمی کرد. رینگ تون موبایل. موبایل رو از زیر تخت پیدا کرد. مهرداد بود :" سلام. خوبم(خوب نبود ولی احساس بهتری داشت وقتی می گفت "خوبم".) نمی دونم حالش رو دارم یا نه! نمی دونم، همه چی ریخته به هم. نمی دونم،شاید. باشه. آره 4. اونجا می بینمت." موبایل رو پرت کرد رو تخت.
حال هیچ چیز رو نداشت،ولی یه لحظه فکر کرد که بره بهتر می شه. رفت آشپز خونه،مامان پای گاز بود. مامان رو بوسید و سلام کرد،دلش برای مامان تنگ شده بود. رو صندلیِ گوشه ی آشپزخونه نشست.مامان رو در حال آشپزی تماشا کرد. انگار سی ساله که ندیدتش. مامان سرش حسابی گرم بوداونقدری که حتی سلامش رو هم درست حسابی جواب نداد.
از بیرون صدا میومد. صدای ماشین. در تراس رو باز کرد. حواسش بود که شاخه ی گل های مامان رو نشکونه. دستاش رو گذاشت رو میله ی تراس و کوچه رو تماشا کرد. نور خیلی زیاد بود. بوی آسفالتِ داغ. قلتک ها با سرعت ازین سر کوچه به اون سرش می رفتن. کوچه آسفالت می شد. چند تا کارگر تو سایه نشسته بودن و به زبونِ دیگه ای حرف می زدن. حوصله اش از دیدنشون سر رفت. برگشت تو. اتاق خیلی تاریک به نظرش می اومد. و پر بود از بوی لوبیا پلو. مامان گفت کم کم غذا رو می کشه. گفت باشه ورفت دستشویی. از دیشب خودش رو تو آینه ی دستشویی ندیده. صورتشو آب زد. تماشا می کرد که چه جوری آب از ابرو و گونه هاش می چکید.چشاشو نگاه کرد. تو فکر رفت. سرش درد گرفت. سریع اومد بیرون. حتی صورتش رو هم خشک نکرد. جلوی پنکه ایستاد. صدا در می آورد. صداش یه جوری می شد، می لرزید. مامان صداش کرد برای ناهار.
یه بشقاب پر کشید،با سالاد. قاشق اول رو که خورد میخواست گریه کنه. مزش عالی بود. احساس کرد توی خونه است. مامان رو بوسید. تند تند می خورد. نمی دونست چطوری اینهمه رو می خوره. سنگین شد. همون جا کنار میز لم داد. کم کم داشت قرار یادش می رفت. لباساش رو از رو بند رخت برداشت و رفت تو اتاق. موزیک رو براه کرد. لباس هاش رو پوشید. دفتر طراحی و روان نویس رو گذاشت تو کوله پشتی.لباس هاش رو بر انداز کرد. ترجیح داد تی شرت اش رو با یه تی شرتِ سفید عوض کنه. اینطوری حالش بهتر می شد. کفش هاش رو برداشت. با مامان خداحافظی کرد. روی پادری نشست. با دقت بند کفش هاش رو بست. سعی کرد مرتب باشن. کوله رو انداخت رو دوشش.پله ها رو پایین رفت. درِ حیاط رو باز کرد، رفت بیرون و زیر قلتک شهرداری مُرد. لهِ له (!)

۱۴ نظر:

Yashar گفت...

!Shit! lehe leh

http://zhooli.blogspot.com گفت...

سلام
خیلی وقت که ننوشتی و خوشحالم که داستانت رو می خونم
موضوع جالبی هنوز جای کار داره خوب هم تصویر سازی کردی اون حس رو منتقل می کنی اما جمه آخرت ...

ناشناس گفت...

شــَته:
آخ وقتی به تــَهش رسیدم خیلی دلم خواست بهت فُحش بدم پسر جوون خیلی
حیف/هیف

shate گفت...

شته: ....ادامه
خیلی راحت بی ارزش
له له؟!

absurdius گفت...

مطمئن بودم قراره خودکشی کنه
مخصوصن وقتی تو تراس رفت گفتم قراره از این تراس خودش رو بندازه پائین.

اما غلتک شهرداری خوبه خیلی خوبه.
حداقل کلیشه نیست.
:)
می تونه یه جور آرزو باشه این اتفاقی مردن
آخه مرگ اگه اتفاقی نباشه خیلی دردناکه.
خـــــــــــــــــوب بــــــــــود.

Ajil گفت...

خیلی ...
چقدر راحت
چقدر کوتاه
چقدر بد

Ajil گفت...

خیلی ...
چقدر راحت
چقدر کوتاه
چقدر بد

Ajil گفت...

خیلی ...
چقدر راحت
چقدر کوتاه
چقدر بد

Ajil گفت...

My pc is...مشکل داره
sorry

Selma گفت...

salaaaaaaaaam,vay ke cheghadr khoshhal shodam bazam neveshti,vay ke cheghadr halam kharab shod vaghti khoondam,besiaaaaaaaaaaaaaaaaaat neveshteye khoobi bood ama nemidoonam chera man o kheili yade baradaret mindakht,be har hal besiaaar khoob bood,ghaltake shahrdari kr dige hichi,vaye bar man...

Selma گفت...

salaaaaaaaaam,vay ke cheghadr khoshhal shodam bazam neveshti,vay ke cheghadr halam kharab shod vaghti khoondam,besiaaaaaaaaaaaaaaaaaat neveshteye khoobi bood ama nemidoonam chera man o kheili yade baradaret mindakht,be har hal besiaaar khoob bood,ghaltake shahrdari kr dige hichi,vaye bar man...

شاپور گفت...

در حين خوندن داشتن گوشيمو بر ميداشتم كه بهت اس ام اس بزنم و بگم:
مرتيكه چه داستانه لوسو كليشه اي و چيپ ي! اما با پايانش حال كردم...ميدوني كه من عاشق ِ پايان ِ بَدَم!

گابريل آتلان فره را گفت...

واو
مقدمه چيني مناسبي بود براي اين پايان
ايول
تلخ بود اما داستانك خوبي بود
ضمنا "كلافه ش"' "مزه ش" و "غلتك"
املات مي شه 17
سلام

ehsan گفت...

pesar man motmaeenam to be rooh eteghadi nadari. age dashti dorost mishodi ;) khoob.!!