۶.۰۵.۱۳۸۸

محض اطلاع

دوست عزیز! اگر به مغز کسی تیراندازی کنی او میمیرد.

۶.۰۳.۱۳۸۸

شبِ به این سردی،تو چله ی تابستون؟

ساعت از سه نیمه شب می گذشت ولی اون هنوز بیدار بود.چند ساعتی می شد که گوشه ی اتاق کز کرده بود و با mp3 پلیرش موزیک گوش می داد.تکونی به خودش داد و چهار دست و پا رفت سمت تختی که برادرش روش خوابیده بود.لباسشو زد کنار.صورتشو برد نزدیک شکمش و یه گاز ازش کند.مزش خیلی گند بود ولی اونم خیلی گشنش بود.گاز دوم رو هم زد.برادرش بیدار شد.زیر چشمی نگاش کرد،دید گرم خوردنه نخواست مزاحمش بشه و دوباره چشماشو بست وخوابید.کم کم داشت سیر میشدکه خواهرش اومد تو اتاق چراغو روشن کرد،رفت سمت میز مطالعه.یه خودکار برداشت و گفت :"من اینو می برم!" اونم بهش گفت:" بیخود،بذارش سر جاش."خواهرش خودکارو گذاشت سرجاش.چراغو خاموش کرد وهمینطور که داشت از در میرفت بیرون گفت:"خوب بجو نمونه سر دلت!"

۵.۲۹.۱۳۸۸

سنجاب هم همینطور


"هی لاشیا!گوش کنین ببینین چی می گم.

اگه تمام اره های جهانو از بین نبرید، انقـدر می گوزم تا رئیستون بمیره!"

صدای ضبط شده ی یک راسو بعد از گروگان گرفتن رئیس سازمان حفاظت محیط زیست.

۵.۲۶.۱۳۸۸

برا تو رفیق

یه دوشنبه صبح با دوستم روی تخته سنگی که روبروش یه حوضچه و آبشار ساختگی بود نشسته بودیم؛اون بهمن دود می کرد و من داشتم با شکلاتایی که از خونشون آورده بود-منتها گذاشته بودشون تو جیب دم کردش و همشون آب شده بودن-ور می رفتم که پرسید: "تو این مدت که منو میشناسی بر داشتت از شخصیت من چیه؟"
-از این دست سوالا بیزارم-ولی می خواستم بهش بگم:"تو مثل یه توپ هفت سنگی که مدام داری می خوری به دیوارهای اتاق کوچیکی که توش حبس شدی،منتظر روزی هستی که یکی از این دیواره ها بره کنار و با تمام سرعت به راهت ادامه بدی والبته گه گاهی هم یه نیگا به پشت سرت بندازی و به اون اتاقک کوچولو یه بیلاخ نشون بدی تا حالت حسابی جا بیاد و دلت خنک شه!"
ولی بهش گفتم:"هر وقت یه وبلاگ را انداختم جوابتو میدم"،که اونم گفت:"آره،خوبه!
بعد یه سیگار دیگه از تو پاکته بهمنش-که روش عکس یه پای کرم زده بود-در آورد و روشنش کرد،بعد که یه پک بهش زد گفت:"آره،وبلاگ خوبه."

۵.۲۳.۱۳۸۸

بفهم،خیلی سادس!


دوست من عادت نداره 405ًٌٍَُُِِِّ باباشو بکوبه به لبه ی تیز یه ستون،
اون فقط یه اتفاق بود.

۵.۱۵.۱۳۸۸

نمی دونم

تو دوران تحصیل از معلمی به اندازه ی این یکی بیزار نبودم.
همیشه به خاطر نقاشی کردن روی میزم یا روی در و دیوار کلاس ازش پس گردنی می خوردم.این کارش مجبورم می کرد تا وقتی حواسش نیست،با گچ -غالبا زرد- روی کیف سامسونت مشکی و قدیمیش هر چی از دهنم در میاد بنویسم؛تا وقتی تو راهروهای اون مدرسه ی منحوس داره راه می ره،همه با انگشت نشونش بدن و بخندن،بعد بره تو آبدارخونه و همینطور که داره با لنگ خیسی که از آبدارچی گرفته اون چرندیات -غالبا زرد- رو از کیفش پاک میکنه،به باعث و بانی این کار چارتا فحش قدیمی و ماسیده نثار کنه.کار لذت بخشی بود.منتها نمی دونم اگر در حین انجام این کار مچمو می گرفت چه بلایی به سرم می آورد.فقط می دونم دست بزن نداشت.آخه اصلا به این آدم عشوه ای می خوره که کسی رو بزنه؟آدمی که وقتی می خواست درس بده،جلوی تخته سیاه می ایستاد،وزنشو مینداخت رو یه پاش -و باسنش به طرز قلمبه گونه ای باد می شد- با یه دستش کتاب نیمه باز و از پایین ترین نقطش می گرفت و انگشت 60 و سبابه ی دست دیگشو می چسبوند به هم و بی جهت تو هوا حرکتش می داد.عینکشو می داد نوک بینیشو چشماشو تقریبا می بست و با اون صدای نازکش درس بلغور می کرد:"زیست شناسی"
معلم زیست بود ولی سواد کمی تو این زمینه داشت.جوری که وقتی یه تیکه از کتاب رو می خوند.برای خودشم مطلب تازه ای بود.ازین معلما بود که هر درسی و که مدرسه بهشون پیشنهاد می کنه،نه نمی گن.گاهی معلم معارف اسلامین،گاهی ورزش،گاهیم زیست.
امروز دیدم تو صفحه اول یه روزنامه مقاله ای نوشته و عکسش هم کوچیک تخت سینه ی روزنامه چاپ کرده بودن-یه عکس سه رخ سیاه سفید-همون طور عینکش نوک بینیش بود و از بالای عینک نگاه مسخره ای به دوربین انداخته بود.

۵.۱۲.۱۳۸۸

برای آسایشم



به نفع خودت مصادره نکن،
اگه قدمی برداشتم برای خودم بوده!