۹.۲۲.۱۳۸۸

یه آرتیستِ خسته (!)

بچه که بودم ، مثلا چهار یا پنج سالم که بود ، برای اولین بار یاد گرفتم جوک تعریف کنم و خیلی شاد و خرامان توی خونه و کوچه و بقالی و چقالی را می افتادم و به هر کسی که می رسیدم شروع می کردم : "یه روز یه مرده سوار اتوبوس میشه . دستش می مونه لایِ در و یهو داد میزنه : " د ســـــت ! د ســــت !" بعد مسافرای اتوبوس شروع می کنن به دست زدن . بعد مرده براشون میگه که منظورش این بوده که دستش لای در مونده." (!)
الان که فکرشو می کنم می بینم دو دسته از آدما هستن که به این جوک می خندن : احمق ها ! و دسته ی دوم کسانی که می خوان دلِ یه بچه ی چهاریا پنج ساله رو نشکنن.به خاطر همین بود که تا کسی این جوک رو از من می شنید(لابد)دلش برام می سوخت و لب و لوچش رو یه وری می کرد که مثلا " لبخند "!منم با دیدن این لب و لوچه ی یه وری فکری می شدم که یه پا جوکرمنم و دارم کم کم کشف می شم، به یاروی شنونده می گفتم : "می خواین یه بار دیگه براتون تعریف کنم؟" که یاروی شنونده پرت می شد عقب ، چشما گِرد.دستا رو تو هوا تکون می داد و تند تند کلمه " نه " رو تکرار می کرد و بعد به این " نه " ها اضافه می کرد که :" پسرم،جوک یه بارش قشنگه!" و من همون طور که قانع شده بودم این اصلِ جوکرمن شدن رو با خودم تکرار می کردم :" جوک یه بارش قشنگه ، جوک یه بارش قشنگه ، جوک... ." (!)
تنها کسی که بارها و بارها این جوک من رو با اشتیاق گوش داد دختر خالم بود.کسی که حدود بیست سال با من اختلاف سنی داشت و وقتی با سوالِ :"می خواین یه بار دیگه براتون تعریف کنم ؟" ِ من روبرو می شد،با ذوق میگفت :"آره عزیزم." و احتمالا بعد گفتن این جمله برای تکمیل این صحنه ی احساسی، گوینده ی کوچولو و مو زردِ این جمله رو بغل می کرد و می بوسید.(!)خیلی حال می کردم ازین که یکی پیدا شده که دوس داره جوکم رو بارها و بارها گوش کنه.
امروز بعد این همه سال،حسین منو یادِ دختر خالم انداخت.حسین کسیه که چرندیاتِ من رو گوش میده،بدونِ اینکه وسطشون بپره تا مثلا باهاشون مخالفت کنه.حسین سرشو به نشانه ی تصدیق حرفام تکون میده.آدم عجیبیه،یه آرتیست خسته!