۱۱.۱۱.۱۳۸۸

کمی گرم تر ، کمی وحشی تر

زنش دست آخر ترکش کرده بود.به خاطرِ اخلاقای گندش.۳-۴ هفتهای می شد که تنها تو خونه مونده بود و فکر میکرد.احساس میکرد خیلی‌ پسته. حالش از خودش به هم می خورد . همیشه خرابکاری می کرد . یادِ بچگی هاش افتاد، موقعی‌ که هر گندی تو محل می زد، باباش می اومد و همه چیزو راست وریس می کرد . آره، باباش یه همچین کاری میکرد. بابا ! آخرین باری که دیده بودش چند وقت قبل عروسیش بود، که بعد یه جرو بحث حسابی‌، کلی‌ بد‌و بیراه به پیرمرد گفته بود . بغضش گرفت. احساس کرد خیلی‌ خودخواهِ که همرو می رنجونه. دوس داشت از همه معذرت خواهی‌ کنه و بگه که می دونم چه آدم گندیم . آره، الان وقتش بود. "بابا،آره اول باید برم پیش بابا. باید تلافی کنم. الان بهترین زمانه ." پاشد. دست و روش رو شست . ریشش رو تراشید. به سرو وضعش رسید . احساس میکرد انرژی گرفته. "آره همینه!" چادر RD ِ یشمیش رو زد کنار، ماشین رو آتیش کرد و یک ساعت بعد تو محله قدیمی‌ بود. از ماشین پیاده شد. هوای عالی‌، نم بارونی هم‌ زده بود . بچه‌ها تو کوچه بدو بدو میکردن. بوی غذا تو کوچه پیچیده بود. همچی‌ به طرز عجیبی‌ خوب بود . خونه هارو یکی‌ یکی‌ رد کرد تا رسید به اون خونه ی با صفایِ‌ قدیمی‌. همون خونه ای که بچگیش توش گذشته بود. بابا رو یه صندلی‌ جلوی در نشسته، با دو دست به عصاش تکیه کرده و خیرس به روبروش . با دیدن بابا یکم دست پاچه شد . پیش خودش شرمنده شد که لا اقل یه جعبه شیرینی‌ هم نخریده بعد اینهمه سال! رفت جلو، سلام کرد.(نشنید) دوباره سلام کرد. بابا روشو برگردوند سمتش، به محض دیدنش گل از گلش شکفت و با پسرش که حالا مردی شده بود سلام علیک کرد‌ و دعوتش کرد تو. کنار حوض آبی،روی تخت چوبی قدیمی‌ ، پدرو پسر کنار هم نشسته بودن . بابا گفت:"چه عجب، یادی از فقیر فقرا کردی؟"بغضش ترکیدو گفت:"بابا،غلط کردم، جوونی‌ کردم بابا." دستهای پدر رو بوسید. "پشیمونم، به خدا پشیمونم."هق هق می کرد ."بابا، خیلی‌ تنها شدم." و شونهٔ پدر رو بوسید . پدر پسرش رو بغل کرد و‌ بوسید، احساس میکرد پسرش رو بخشیده . پسر لبخند زد. نسیم لایِ درختها می پیچید. بلبل آواز می‌خوند. آقا سگه زوزهٔ غریبی می‌کشید . ماهیها محو این پدرو پسر شده بودن، که حالا داشتن لباسهای همو در می آوردن . بعد همدیگرو بغل کردن و همونطوری که لبهای همو می بوسیدن روی تخت دراز کشیدن . چشمای پدر برقی زدو گفت:"پسرم، وحشی باش، من سالهاس که با کسی‌ نبودم ." پسر لبخند زدو گفت:"منم چند هفته ای می‌شه." و پدرو پسر شروع کردن. باد درختها رو به هم می‌کوبید و شاخه هاشونو می شکست. بلبل مثل کلاغ جیغ می‌کشید . ماهی ها می پریدن تو باغچه و خودشون رو از شرم هلاک می کردن . آقا سگه هم دنبال تیغ می گشت که رگشو بزنه . ولی‌ اون دوتا همچنان مشغول بودن . تا اینکه پسر احساس کرد پدرش هیچ کمکی‌ به این رابطه نمی‌کنه . یعنی‌ اصلا تکون نمی خوره. حتی نفس هم نمی‌کشه . در واقع پدر بر اثر هیجان زیاد سکته کرده و مرده بود . پسر حسابی‌ هول شده بود و مدام داد میزد :"بابا، بابا چرا جواب نمیدی، پاشو بابا."و دید انگار قضیه جدیه. دست پاچه شد و همونطور لخت و فریاد زنان پرید وسط کوچه تا از یکی‌ کمک بخواد. زن و بچه تو کوچه جیغ میزدن و فرار می کردن . تا سرو کلهٔ پلیس پیدا شد و پسر رو گرفتن و بردن. چند روز بعد جنازهٔ پدر هم بو گرفت و اومدن جمعش کردن . چند هفته بعد، آقا سگه هم که بعد از این ماجرا حسابی‌ معتاد شده بود، اور دوز کرد ‌و مرد .
این رو خیلی وقت پیش بر اساس یه تبلیغ تو تلویزیون نوشتم !