۶.۲۵.۱۳۹۱

چه کسی نمره ی بیست را خواهد گرفت؟

روزِ بدی بود. شاید بدترین روزِ تحصیلی هممون. استاد یه بیستِ کله گنده از تو شرت اش دَرآوُرده بود و می زدش به لبه ی میز. همون جوری می زد رو میز، که خط کش رو می زد کفِ دستش، قبلِ اینکه سیاه و کبودمون کنه. خیلیامون خیره شده بودیم به هیبتِ بیستِ . بعضی هامون هم از شرم درو دیوار رو نگا می کردن. بعد پرسید کی بیس می خواد؟ ما رو می گی؟ لال. کسی جیک نمی زد. دوباره پرسید. می گم کی بیس میخواد؟ اینبار داد زد. جوری که هممون لرزیدیم به خودمون. انگار قضیه جدی بود. نگاه ها تو کلاس می چرخید. از میزِ اول تا میزِ آخر. اما نه. کِسی نمره ی بیستِ کلاس رو نمی خواس. نه کامران، نه هومن، نه سگ و نه... . استاد کفری شد که من این بیست رو دیگه آوردم بیرون باید یکی بیس بگیره. و به طرزِ زننده ای شروع کرد دنبالِ بچه ها کردن. واقعا روز بدی بود.
سرِ میزِ شامِ همون شب از بابام پرسیدم: مگه پول رو خودمون دُرُس نکردیم؟ خود آدما مگه درست اش نکردن؟
گفت: آره. کاره خودشونه.
یه ملاقه سوپ کشیدم. باز پرسیدم: نمره ها چی؟ اونارم آدما درس کردن، مگه نه؟
در حین خوردن سر تکون داد. که ینی آره.
بشقاب رو کشیدم جلوم، گفتم پس چرا باید جون بکنیم براش؟
قاشق اش رو پرت کرد تو بشقاب گُف چون دیوونه ایم و دنبالِ دردسر می گردیم.
بعد باز اشاره کرد همه دیوونه ایم.
باز می شنیدم که داره زیرِ لب هِی می گه دیوونه ایم.

(تقدیم به اساتید محترمم)

۴.۲۴.۱۳۹۱

بهداشتِ روح

مردم، می آن تو زندگیتون. می مونن، می خورن، می خوابن، می گائن و می ماسن. و گاهی تبدیل به لک و پیسایِ سیا سولوخته ای میشن که ... .
این مایتابه، فرض بگیرید که زندگیه شما باشه. و شما دَس کـِـشه رُز مریَمـِـتون رو دست کردین. یک دستتون مایع ظرفشوییِ پریل، با قدرتِ پاک کنندگیه بی همتا. وتو دستِ دیگتون، اسفنجِ زرد. باب اسفنجیِ با نمک و دوس داشتنی. و حالا وظیفه ی شما بشوور و بسابه، صُب و شب.
"مردمان را هِی بسوزانید بر تنِ فلزیتان. بعد پاکشان کنید. و باز از نو، نو شوید. شاید وقتِ خریدن ماشینِ ظرفشویی باشد. و یا شاید بخواهید تفلونِ نازک و نچسبی بر خود عایق سازید. در هر حال کارِ خودتان را کنید. این ماهی تابه، زندگی شماست.
و بس."

۴.۱۱.۱۳۸۹

یک داستانِ کوتاه از یک روزِ کوتاه

.

ظهر. از خواب بیدار شد.سقف رو تماشا می کرد. حال تکون خوردن نداشت. خستگیِ اتفاقِ بد دیروز هنوز تو تنش بود. لحاف رو کشید رو سرش. اشک تو چشاش جمع شد. ولی نمی خواست امروزم مثل دیروز بشه. پاشد و کنار تخت نشست. صورتشو با دستاش گرفته بود. انگار یه پیرمرده. خسته و داغون بود. فین فین می کرد. آفتاب داغ توی اتاق تابیده بود. عرق چرکی رو تنش بود که کلافش می کرد. فکر کرد بهترین کار دوش گرفتنه. ولی انرژی نداشت از جا پاشه. شاید باید یه موزیک خوب گوش کنه. ضبط رو روشن می کنه.با دست پشت گردنشو می ماله و از تخت بلند میشه. تمام تنش خشک شده. با خواننده می خونه، صداش می لرزه. احساس می کنه یه ثانیه دیگه تو این اتاق بمونه بغض اش می ترکه. ضبط رو خاموش می کنه. تو رختکن لباس هاش رو در میاره. توی آینه خودش رو حسابی ورانداز می کنه.(عاشق اینکاره) امروز دیدن تنش رو هم دوست نداره. خسته کنندس. همه چیز یه جور گهیه. کَلَش داغ کرد. سرخ شد. آب سرد رو باز کرد. هر دونه ی آب سرد که از دوش می ریخت، تمامِ احساس بدش رو می گرفت. گریه کرد. سبک شد. خوشحال بود کسی نمی بیندش. راحت بود. حوله رو پیچید دورش و رو سکوی رختکن نشست. خیره شد به آینه. هیچ چیز نمی دید،حتی فکر هم نمی کرد. رینگ تون موبایل. موبایل رو از زیر تخت پیدا کرد. مهرداد بود :" سلام. خوبم(خوب نبود ولی احساس بهتری داشت وقتی می گفت "خوبم".) نمی دونم حالش رو دارم یا نه! نمی دونم، همه چی ریخته به هم. نمی دونم،شاید. باشه. آره 4. اونجا می بینمت." موبایل رو پرت کرد رو تخت.
حال هیچ چیز رو نداشت،ولی یه لحظه فکر کرد که بره بهتر می شه. رفت آشپز خونه،مامان پای گاز بود. مامان رو بوسید و سلام کرد،دلش برای مامان تنگ شده بود. رو صندلیِ گوشه ی آشپزخونه نشست.مامان رو در حال آشپزی تماشا کرد. انگار سی ساله که ندیدتش. مامان سرش حسابی گرم بوداونقدری که حتی سلامش رو هم درست حسابی جواب نداد.
از بیرون صدا میومد. صدای ماشین. در تراس رو باز کرد. حواسش بود که شاخه ی گل های مامان رو نشکونه. دستاش رو گذاشت رو میله ی تراس و کوچه رو تماشا کرد. نور خیلی زیاد بود. بوی آسفالتِ داغ. قلتک ها با سرعت ازین سر کوچه به اون سرش می رفتن. کوچه آسفالت می شد. چند تا کارگر تو سایه نشسته بودن و به زبونِ دیگه ای حرف می زدن. حوصله اش از دیدنشون سر رفت. برگشت تو. اتاق خیلی تاریک به نظرش می اومد. و پر بود از بوی لوبیا پلو. مامان گفت کم کم غذا رو می کشه. گفت باشه ورفت دستشویی. از دیشب خودش رو تو آینه ی دستشویی ندیده. صورتشو آب زد. تماشا می کرد که چه جوری آب از ابرو و گونه هاش می چکید.چشاشو نگاه کرد. تو فکر رفت. سرش درد گرفت. سریع اومد بیرون. حتی صورتش رو هم خشک نکرد. جلوی پنکه ایستاد. صدا در می آورد. صداش یه جوری می شد، می لرزید. مامان صداش کرد برای ناهار.
یه بشقاب پر کشید،با سالاد. قاشق اول رو که خورد میخواست گریه کنه. مزش عالی بود. احساس کرد توی خونه است. مامان رو بوسید. تند تند می خورد. نمی دونست چطوری اینهمه رو می خوره. سنگین شد. همون جا کنار میز لم داد. کم کم داشت قرار یادش می رفت. لباساش رو از رو بند رخت برداشت و رفت تو اتاق. موزیک رو براه کرد. لباس هاش رو پوشید. دفتر طراحی و روان نویس رو گذاشت تو کوله پشتی.لباس هاش رو بر انداز کرد. ترجیح داد تی شرت اش رو با یه تی شرتِ سفید عوض کنه. اینطوری حالش بهتر می شد. کفش هاش رو برداشت. با مامان خداحافظی کرد. روی پادری نشست. با دقت بند کفش هاش رو بست. سعی کرد مرتب باشن. کوله رو انداخت رو دوشش.پله ها رو پایین رفت. درِ حیاط رو باز کرد، رفت بیرون و زیر قلتک شهرداری مُرد. لهِ له (!)

۱۱.۱۱.۱۳۸۸

کمی گرم تر ، کمی وحشی تر

زنش دست آخر ترکش کرده بود.به خاطرِ اخلاقای گندش.۳-۴ هفتهای می شد که تنها تو خونه مونده بود و فکر میکرد.احساس میکرد خیلی‌ پسته. حالش از خودش به هم می خورد . همیشه خرابکاری می کرد . یادِ بچگی هاش افتاد، موقعی‌ که هر گندی تو محل می زد، باباش می اومد و همه چیزو راست وریس می کرد . آره، باباش یه همچین کاری میکرد. بابا ! آخرین باری که دیده بودش چند وقت قبل عروسیش بود، که بعد یه جرو بحث حسابی‌، کلی‌ بد‌و بیراه به پیرمرد گفته بود . بغضش گرفت. احساس کرد خیلی‌ خودخواهِ که همرو می رنجونه. دوس داشت از همه معذرت خواهی‌ کنه و بگه که می دونم چه آدم گندیم . آره، الان وقتش بود. "بابا،آره اول باید برم پیش بابا. باید تلافی کنم. الان بهترین زمانه ." پاشد. دست و روش رو شست . ریشش رو تراشید. به سرو وضعش رسید . احساس میکرد انرژی گرفته. "آره همینه!" چادر RD ِ یشمیش رو زد کنار، ماشین رو آتیش کرد و یک ساعت بعد تو محله قدیمی‌ بود. از ماشین پیاده شد. هوای عالی‌، نم بارونی هم‌ زده بود . بچه‌ها تو کوچه بدو بدو میکردن. بوی غذا تو کوچه پیچیده بود. همچی‌ به طرز عجیبی‌ خوب بود . خونه هارو یکی‌ یکی‌ رد کرد تا رسید به اون خونه ی با صفایِ‌ قدیمی‌. همون خونه ای که بچگیش توش گذشته بود. بابا رو یه صندلی‌ جلوی در نشسته، با دو دست به عصاش تکیه کرده و خیرس به روبروش . با دیدن بابا یکم دست پاچه شد . پیش خودش شرمنده شد که لا اقل یه جعبه شیرینی‌ هم نخریده بعد اینهمه سال! رفت جلو، سلام کرد.(نشنید) دوباره سلام کرد. بابا روشو برگردوند سمتش، به محض دیدنش گل از گلش شکفت و با پسرش که حالا مردی شده بود سلام علیک کرد‌ و دعوتش کرد تو. کنار حوض آبی،روی تخت چوبی قدیمی‌ ، پدرو پسر کنار هم نشسته بودن . بابا گفت:"چه عجب، یادی از فقیر فقرا کردی؟"بغضش ترکیدو گفت:"بابا،غلط کردم، جوونی‌ کردم بابا." دستهای پدر رو بوسید. "پشیمونم، به خدا پشیمونم."هق هق می کرد ."بابا، خیلی‌ تنها شدم." و شونهٔ پدر رو بوسید . پدر پسرش رو بغل کرد و‌ بوسید، احساس میکرد پسرش رو بخشیده . پسر لبخند زد. نسیم لایِ درختها می پیچید. بلبل آواز می‌خوند. آقا سگه زوزهٔ غریبی می‌کشید . ماهیها محو این پدرو پسر شده بودن، که حالا داشتن لباسهای همو در می آوردن . بعد همدیگرو بغل کردن و همونطوری که لبهای همو می بوسیدن روی تخت دراز کشیدن . چشمای پدر برقی زدو گفت:"پسرم، وحشی باش، من سالهاس که با کسی‌ نبودم ." پسر لبخند زدو گفت:"منم چند هفته ای می‌شه." و پدرو پسر شروع کردن. باد درختها رو به هم می‌کوبید و شاخه هاشونو می شکست. بلبل مثل کلاغ جیغ می‌کشید . ماهی ها می پریدن تو باغچه و خودشون رو از شرم هلاک می کردن . آقا سگه هم دنبال تیغ می گشت که رگشو بزنه . ولی‌ اون دوتا همچنان مشغول بودن . تا اینکه پسر احساس کرد پدرش هیچ کمکی‌ به این رابطه نمی‌کنه . یعنی‌ اصلا تکون نمی خوره. حتی نفس هم نمی‌کشه . در واقع پدر بر اثر هیجان زیاد سکته کرده و مرده بود . پسر حسابی‌ هول شده بود و مدام داد میزد :"بابا، بابا چرا جواب نمیدی، پاشو بابا."و دید انگار قضیه جدیه. دست پاچه شد و همونطور لخت و فریاد زنان پرید وسط کوچه تا از یکی‌ کمک بخواد. زن و بچه تو کوچه جیغ میزدن و فرار می کردن . تا سرو کلهٔ پلیس پیدا شد و پسر رو گرفتن و بردن. چند روز بعد جنازهٔ پدر هم بو گرفت و اومدن جمعش کردن . چند هفته بعد، آقا سگه هم که بعد از این ماجرا حسابی‌ معتاد شده بود، اور دوز کرد ‌و مرد .
این رو خیلی وقت پیش بر اساس یه تبلیغ تو تلویزیون نوشتم !

۹.۲۲.۱۳۸۸

یه آرتیستِ خسته (!)

بچه که بودم ، مثلا چهار یا پنج سالم که بود ، برای اولین بار یاد گرفتم جوک تعریف کنم و خیلی شاد و خرامان توی خونه و کوچه و بقالی و چقالی را می افتادم و به هر کسی که می رسیدم شروع می کردم : "یه روز یه مرده سوار اتوبوس میشه . دستش می مونه لایِ در و یهو داد میزنه : " د ســـــت ! د ســــت !" بعد مسافرای اتوبوس شروع می کنن به دست زدن . بعد مرده براشون میگه که منظورش این بوده که دستش لای در مونده." (!)
الان که فکرشو می کنم می بینم دو دسته از آدما هستن که به این جوک می خندن : احمق ها ! و دسته ی دوم کسانی که می خوان دلِ یه بچه ی چهاریا پنج ساله رو نشکنن.به خاطر همین بود که تا کسی این جوک رو از من می شنید(لابد)دلش برام می سوخت و لب و لوچش رو یه وری می کرد که مثلا " لبخند "!منم با دیدن این لب و لوچه ی یه وری فکری می شدم که یه پا جوکرمنم و دارم کم کم کشف می شم، به یاروی شنونده می گفتم : "می خواین یه بار دیگه براتون تعریف کنم؟" که یاروی شنونده پرت می شد عقب ، چشما گِرد.دستا رو تو هوا تکون می داد و تند تند کلمه " نه " رو تکرار می کرد و بعد به این " نه " ها اضافه می کرد که :" پسرم،جوک یه بارش قشنگه!" و من همون طور که قانع شده بودم این اصلِ جوکرمن شدن رو با خودم تکرار می کردم :" جوک یه بارش قشنگه ، جوک یه بارش قشنگه ، جوک... ." (!)
تنها کسی که بارها و بارها این جوک من رو با اشتیاق گوش داد دختر خالم بود.کسی که حدود بیست سال با من اختلاف سنی داشت و وقتی با سوالِ :"می خواین یه بار دیگه براتون تعریف کنم ؟" ِ من روبرو می شد،با ذوق میگفت :"آره عزیزم." و احتمالا بعد گفتن این جمله برای تکمیل این صحنه ی احساسی، گوینده ی کوچولو و مو زردِ این جمله رو بغل می کرد و می بوسید.(!)خیلی حال می کردم ازین که یکی پیدا شده که دوس داره جوکم رو بارها و بارها گوش کنه.
امروز بعد این همه سال،حسین منو یادِ دختر خالم انداخت.حسین کسیه که چرندیاتِ من رو گوش میده،بدونِ اینکه وسطشون بپره تا مثلا باهاشون مخالفت کنه.حسین سرشو به نشانه ی تصدیق حرفام تکون میده.آدم عجیبیه،یه آرتیست خسته!

۸.۱۹.۱۳۸۸

پنجشنبه اتفاق عجیبی افتاد(!)


به محض اینکه از خواب بیدار شدم و زنگ موبایل رو خاموش کردم ، برادرم در اتاق رو زد وبعد اینکه گفتم :"بفرما." با لبخند وارد شد ویه سینیه صبحانه هم دستش . گفت: "براتون صبحانه آوردم." و اصرار داشت که دستمو ببوسه که من ازش خواستم که این مسخره بازیو تمومش کنه. فورا لبخند از رو لبش محو شد،خودشو عقب کشید و معذرت خواهی کرد، درِ اتاق رو بست و رفت . سینیه صبحانه کنار تخت بود . خیلی عجیبه . سابقه نداشته . گیج شدم . همینطور که صبحونه میخوردم ضبط رو روشن کردم:"OZZY OSBOURNE" یه خواننده ی تمام عیار. صبر کن ببینم . چرا داره فارسی میخونه ؟ این دری وریا چیه میگه ؟ : "برگرد خونه،خونه بی تو سرده ..." از کی تا حالا ؟ خیلی عجیبه،سابقه نداشته . لباس پوشیدم برم یه چرخی تو شهر بزنم . سر کوچه بقال داره یه "رولزرویس" مشکی رو دستمال میکشه(!) "رولزرویس"؟ تو ایران؟می پرسم:"آقا جلال ماشینه کیه؟"
-به ما نمیخوره "رولزرویس" سوار شیم؟
چی؟این حتما یه شوخیه کثیفه. جلال؟ رولزرویس؟ می شه؟ بیشتر از"CG" سابقه نداشته! اتوبوس میاد تو ایستگاه . خالیه! سوار میشم. راننده سلام میده و خوش آمد میگه و از اینکه مسافره اتوبوسش هستم ابرازه خوشحالی میکنه(!) مات نگاهش میکنم.آخه سابقه نداشته. تو خیابون انقلاب همه دوچرخه سواری می کنن. به هم که میرسن لبخند تحویل میدن و بوق میزنن: "دیلیــنگ". شب با تاکسی بر می گردم خونه. راننده تاکسی تعارف می کنه که کرایه رو مهمونش باشم . فقط نگاهش می کنم. احساس می کنم وارد دوره ی تازه ای از زندگی شدم! آخه سابقه نداشته. سره سفره ی شام مامان میگه : " پسرم زود بخواب صبح ساعت 7:30 را می افتیم."
-را می افتیم؟
-آره منو بابا می رسونیمت.
-حتما داری شوخی می کنی؟نه؟
-نه،بابا گفت می رسونیمش.
-من فردا امتحان دارم ، شما و بابا میخواید منو برسونید سره جلسه؟ این یه شوخیه بی نمکه مامان؟
-نه شوخی نیست.
-مطمئنا یه شوخیه!
ولی گاهی شوخی نیست.کِی متوجه این می شی؟ ساعت 7:30 فردا،موقعی که سواره ماشینی هستی که بابا داره می رونتش و مامان کنار دستش نشسته.و داری پیشه خودت می گی: "اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ،یعنی میشه؟"خوب چرا که نه؟هرچند تا حالا نشده بود،ولی الان شده دیگه.

(کنکور عملی هم تموم شد،حالا معطل خواهم بود تا بهمن!)

۷.۲۴.۱۳۸۸

انسان ، تبلیغ ، دکمه !

انسان موجودیه که فقط دو تا پا داره . کلا با زرافه متفاوته . جاروبرقی را دوست داره ، چون اونو یاده فیل میندازه! وقتی گرمش میشه ، رونه پایه راستش رو به جداره ی داخلی یخچال میچسبونه.از فروکردن دو شاخه تو پریز ، گوش پاک کن تو گوش ، پا تو جوراب و پای با جوراب تو کفش لذت می بره. درِ تاکسیو می کوبه و با شوفر سرِ کرایه دعوا می کنه. سکس ، حل جدول ، سفر به ماه و باغداری از تفریحات مورده علاقه ی اونه. بدنش تمام وسایلِ رفاهی رو داره - مثل گوش ، بینی دو سوراخه ، چشم ، سینه ، زیر بغل(!) ، آرنج ، بیست تا انگشت ، ناف ، زانو و یه عالمه پشم - اما " انسان " از همون بچگی به خاطر نداشتن اندامی که بتونه توی اون کتاب مدرسه ، وسایل آرایش ، مداد و کلاهشو بذاره خیلی ناراحت بود! و به همین خاطر "داتام" و "آیدین" تصمیم گرفتن کیف هایی بدوزن که "انسان" بتونه کتاب مدرسه ، وسایل آرایش ، مداد و کلاهشو توش بذاره. "داتام" و "آیدین" اسم این کیف هارو "دکمه" گذاشتن و اونها رو در: "خانه ی هنرمندان - فروشگاه کتابفروشی - جنب گالری ممیز" میفروشن.