۶.۰۳.۱۳۸۸

شبِ به این سردی،تو چله ی تابستون؟

ساعت از سه نیمه شب می گذشت ولی اون هنوز بیدار بود.چند ساعتی می شد که گوشه ی اتاق کز کرده بود و با mp3 پلیرش موزیک گوش می داد.تکونی به خودش داد و چهار دست و پا رفت سمت تختی که برادرش روش خوابیده بود.لباسشو زد کنار.صورتشو برد نزدیک شکمش و یه گاز ازش کند.مزش خیلی گند بود ولی اونم خیلی گشنش بود.گاز دوم رو هم زد.برادرش بیدار شد.زیر چشمی نگاش کرد،دید گرم خوردنه نخواست مزاحمش بشه و دوباره چشماشو بست وخوابید.کم کم داشت سیر میشدکه خواهرش اومد تو اتاق چراغو روشن کرد،رفت سمت میز مطالعه.یه خودکار برداشت و گفت :"من اینو می برم!" اونم بهش گفت:" بیخود،بذارش سر جاش."خواهرش خودکارو گذاشت سرجاش.چراغو خاموش کرد وهمینطور که داشت از در میرفت بیرون گفت:"خوب بجو نمونه سر دلت!"

۶ نظر:

احسان گفت...

خوبه!!
خوش مزه بود؟
(آخ پسر نمي دوني از وقتي زدم شبا چقدر كلم يخ مي كنه :) )

من و قوز چراغ مطالعه گفت...

آدم لذت میبره وقتی این برادها رو میبینه.

haafez گفت...

man har 2 khahar ro 1 nafar didam,va khordano khastan ro yek hes

مرضیه گفت...

چی ی ی ی ی ؟ من نفهمیدم

مرضیه گفت...

چی ی ی ی ی ؟ من نفهمیدم

خنده هاي اجباري گفت...

قربانت داداش!
الان اين چي شد؟ من نفهميدم